آتریناآترینا، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره

آترینا مسافر کوچولوی بهار

سوسو زدن مروارید آترینا از تو صدف

دیروز صبح متوجه شدم یه قسمت از لثه ت سفید شده خوب که بررسی کردم فهمیدم یه مروارید خوشکل زیر لثه ت آماده ی بیرون اومدنه( البته هنوز تو پیله س).هورااااااااااااااااا   دعا میکنم هر چه زودتر مرواریدهای خوشکلت یکی پس از دیگری از تو صدف بیرون بیاد تا از این درد و رنج راحت بشی. این روزها من و بابایی درگیر اسباب کشی هستیم و منتظریم امتحانای بابایی تموم بشه تا نقل مکان کنیم خیلی احساس خستگی میکنم بیشتر خستگی م به خاطر شب نخوابیهامه چون این شب های اخیر خیلی زود به زود از خواب بیدار میشدی و گریه میکردی. و از طرف دیگه هم روزها   مشغول شستن و بسته بندی وسایل هستم که این خود خیلی باعث خستگی م شده. خیلی کارها  رو سرم آ...
29 دی 1391

10 ماهگی آترینا

سلام به همه ی دوستای عزیزم که حتی وقتی نیستیم فراموشمون نمیکنن و لطفشون رو ازمون دریغ نمیکنن و عذر خواهی بابت اینکه خیلی دیر آپ شدم.   30 آذر به خاطر ماوریت کاری بابایی توفیق اجباری نصیبون شد تا باهاش همراه بشیم و به تهران بیایم که ای کاش راضی میشدیم و خونه میموندیم و همراه نمیشدیم. 30 آذر برای تهران پرواز داشتیم که از بس هوا طوفانی و بد بود تغییرات فشار هوا باعث شده بود همه مسافرین حالشون بد بشه. اصلا نمیتونم توصیف کنم که چقدر من و بابایی حالمون بد شد و خودمون رو لعنت کردیم که تو این هوا با هواپیما سفر کردیم از حال شما هم خبر ندارم چون به ظاهر خواب بودی میدونم صد در صد این تغییر فشار حال شما رو هم بد کرده بود. از قبل ...
16 دی 1391

روزهای پایانی 9 ماهگی آترینا

آترینا روزهای پایانی 9 ماهگی رو به سر میبره در عین حال که لثه هاش اذیتش میکنن و کم تا قسمتی هم سرما خورده و مجبور شده دارو استفاده کنه. ولی با تمام این اوصاف همچنان بازی میکنه و مامان و بابا رو تو تفریحات همراهی میکنه. خدا رو هزار مرتبه شکر شب بیداریهاش کمتر شده و این شب های اخیر بهتر خوابیده. چند روزی به خاطر دندوهاش تب داشت که مجبور بودیم مدام پاشویه ت کنیم و بهش استامینوفن بدیم. الان که دارم این پست رو مینویسم آترینا روبروی لباسشویی وایساده و ماشین که داره لباسهاش رو میچرخونه آترینا هم باهاش حرف میزنه و گاهی هم تن صداش بالا میره و شروع به داد زدن میکنه.   و اینم چند تا عکس:   قربون ژست گرفتنت نفسسسسسسسسسسسس ...
25 آذر 1391

سلام پاییزی

سلام یه سلام پاییزی به دوستان خوب و همراهان همیشگی م. یه سلام پاییزی بعد از تأخیر نسبتأ طولانی.   بعد از این همه مدت فرصتی دست داده تا بیام و از خاطرات فرشته ی زندگیمون بنویسم اما نمیدونم از کجا شروع کنم و از چی بگم. در این یک ماه غیبت مسافرت بودیم به هر دوتا مامان جون و بعلاوه خاله هاو عمو و عمه سر زدیم خیلی بهمون خوش گذشت به خصوص به شما که حسابی تحویلت میگرفتن و باهات بازی میکردن آبان ماه مطب بریمت و گوش هات رو سوراخ کردیم و همون روز هم برات گوشواره و یه جفت النگو خریدیم ایشالا به سلامتی و شادی بپوشی عزیزم. متأسفانه بدلیل اینکه یکی از گوش هات رو دکتر بد سوراخ کرده بود مجبور شدیم بذاریم پر شه هفته دیگه دوباره مطب بر...
11 آذر 1391

شیطنت های آترینا (2 )

این سرفصل شماره 2 خورده به خاطر اینکه پستی با همین سرفصل در دوران خوش بارداری نوشتم.   آترینا جوجویی ما این روزا خیلی شیطون شده مخصوصا این که با مهارت های جدیدش هروز من و باباش رو ذوق زده میکونه. آترینای عزیزم از 1 ماه پیش همون طور که در پست های قبلی هم گفتم برای سینه خیز رفتن خیلی تلاش و تمرین میکرد که متأسفانه موفق نمیشد تا اینکه جمعه ی پیش یعنی 6 ماه و 13 روزگی بدون مقدمه ( منطورم اینه که بدون اینکه بتونی بشینی یا اینکه سینه خیز بری) رو چهار دست و پا رفتی.   وقتی این صحنه رو دیدم از سر ذوق جیغ کشیدم اونقد ذوق زده بودم که یادم نبود ازت فیلم بگیرم.   خلاصه  ما فهمیدیم دختر کوچولومون جهشی کار میکنه و ی...
19 مهر 1391

آترینا جوجویی ما 6 ماهه شد

آترینا جوجویی ما 2 مهر واکسن 6 ماهگیش رو زد مثل همیشه خدا رو شکر خبری از تب، درد و بیقراری نبود این سری دیگه مطمئن شدم آترینای عزیزم درد داره ولی صبوری میکنه آخه جای واکسنش کبود و سفت شده وقتی به جای واکسنش دست میزنم با پا میزنه زیر دستم که دستم رو بردارم الهی بمیرم برای دخترم . قد و وزنش هم خدا رو شکر خوب بود وزن 8400 ، قد 66. دختر گلم هنوز نتونسته سینه خیز بره دیگه مثل قبلأ تلاش نمیکنه انگار بی خیالش شده ولی با غلت خوردن همه ی جای خونه میچرخه و خراب کاری میکنه امروز دفترچه ی یادداشت مامان رو تکه تکه کرد و عکسای سه در چهاری که تازه از عکاسی انداخته بودم رو مچاله کرد. از یه طرف ناراحت بودم بابت خراب شدن وسایلم از طرف دیگه هم ...
4 مهر 1391

آترینا برای اولین بار فرنی خورد هورااااااااااااااا

آترینا 5 ماه و 18 روزگی اولین قاشق فرنیش رو نوش جان کرد هوراااااااااااااااااا روزی که میخواستیم بهت فرنی بدیم مامان جون و عمه لیلا هم اینجا بودن. هر وقت فیلم های اون روز رو میبینیم کلی میخندیم خیلی جالب بود من و عمه لیلا در تب و تاب فیلم گرفتن و سخنرانی کردن بودم درمورد این که امروز چه روزیه ....... و شما دختر گلم بی توجه به ما چشم از ظرف تخم مرغ خوری که یه قاشق فرنی توش ریخته بودم که بدم نوش جان کنی برنمیداشتی و همین طور دست و پا میزدی و دهنت هم باز بی صبرانه منتظر بودی که قاشق رو تو دهنت بذارم من هم قاشق رو نزدیکه دهنت گرفتم و گرم سخنرانی جلوی دوربین بودم و ژست گرفتن برای عکس. خلاصه وقتی یه قاشق فرنی رو بهت دادم منتظر دومیش ش...
22 شهريور 1391

بعد از مدتها ما اومدیم ....

بعد از مدتها تصمیم گرفتم وبلاگت رو آپ کنم مامان از من دلگیر نشو به خاطر این که این روزها خیلی بازیگوش شدی و همه ش دلت میخواد باهات بازی کنیم خیلی هم غرغر میکنی همه ش در حال غر زدن و گلایه کردنی در طول روز خیلی ازم انرژی میگیری مخصوصأ این که برای شیر خوردنت هم باید کلی وقت صرف کنم چون همه ش در حال بازیگوشی و شیطنت هستی.   ٢ شهریور برای چکاب ٥ ماهگیت پیش دکتر بردیمت خدا رو شکر همه چی خوب بود وزنت ٧٧٠٠ و قدت ٦٥ شده بود. از ١٩ مرداد ( روز ١٩ ماه مبارک رمضان) خونه ی مامان جون شهرستان رفتیم و تا ٣ شهریور اونجا بودیم اونقدر خوش گذشته بود که دلمون نمیاومد خونه برگردیم . الان هم که دارم این پست رو می نویسم یه ریز داری غر میزنی ...
21 شهريور 1391