آتریناآترینا، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره

آترینا مسافر کوچولوی بهار

3 _____ 2 روز .......... تا تولد( آخرین شب سال 90 )

تمام بارداری م نگران این موضوع بودم که نکنه دخملم اسفند به دنیا بیاد من و شوشو دلمون میخواست سال جدید رو با ورود نی نی آغاز کنیم بالاخره همین اتفاق هم افتاد و ما از این بابت خیلی خوشحالیم. چند شبه بی خواب شدم نمیدونم بی خوابیم به خاطر قضیه ی بارداریه یا اینکه مربوط به احساسات و افکار درهمم میشه. همزمان دو احساس متفاوت ترس و هیجان رو با هم تجربه میکنم از یه طرف هیجان زده ام از اینکه بالاخره روز موعود نزدیکه و من میتونم دخترم رو تو آغوش بگیرم از طرف دیگه میترسم روز تولد احساسات غبر از این رو داشته باشم میترسم باهاش احساس غریبگی کنم و نتونم ارتباط مطلوبی برقرار کنم. شایدخنده دار به نظر برسه ولی بعد از نه ماه بارداری و ارتباط تنگات...
29 اسفند 1390

5____ 4 روز............. تا تولد (حرف دل )

هوا بس ناجوانمردانه دلگیر است و من بر آن شدم که در این غروب دلگیر  قلم را به یاری حرفهای خویش بطلبم و با رقص آن بر سپیدیهای کاغذ چند سطری را برای تسکین لحظه های دلتنگی خود بنوسمو آنها را تقدیم میکنم به ساکنان وادی دل. تقدیم به همه کسانی که از زندگی جز کوله باری آرزو چیزی ره توشه سفر ندارند تقدیم به همه کسانی که در بیغوله زندگی اسیر بازیچه های سرنوشتند. تقدیم به همه کسانی که قلبهایشان در گذر از جاده های ناهموار زندگی ناخواسته شکسته است. تقدیم به کسانی که از زندگی جز رنج چیزی ندیده اند، اما دلهایی پاک و ضمیری بی آلایش دارند. تقدیم به کسانی که پرواز را می فهمند ولی دنیای بی رحم بال پروازشان را شکسته و قدرت پرواز و فریاد را ...
27 اسفند 1390

6 روز ............ تا تولد

امشب من و شوهری برای شام  بیرون رفتیم هوا خیلی خوب بود شام هم خیلی چسبید. این روزا دیگه روزهای پایانی گردش 2 نفرمونه به همین خاطر سعی میکنیم تا قبل از تولد بیشتر با هم باشیم.   همه چی خوبه فقط گاهی دل درد دارم و یه مقدار بی خوابی. امروز صبح از 4 دیگه بیدار بودم و هر کاری میکردم خواب نمیرفتم تا شوهری از سر کار اومد من حسابی کلافه و بی حوصله شده بودم امروز خیلی طولانی تر از روزهای پیش برام گذشت. امشب یه مقدار وسایل اضافی خورده ریزه برای دخملی خرید کردم با اینکه وسایلش رو کامل خریدم ولی با حال هر وقت گذرم به بیرون میخوره بازم خرید میکنم انگار وسواس گرفتم همه ش این نگرانی رو دارم چیزی کم و کسر نباشه. ساک بیمارستانم رو...
25 اسفند 1390

7روز ............ تا تولد

دختر گلم مامان این روزا خیلی احساس خستگی و کسالت میکنه احساس میکنم انرژی برای کوچکترین کار  تو خوونه رو هم ندارم همه میگن هفته های آخر کسالت و بی حالی طبیعیه. دخملم امروز صبح تو خواب کلی باهات زندگی کردم بهت غذا دادم و لباسات رو عوض کردم و کلی هم با هم بازی کردیم البته عزیزم تو خواب مامانی یه نوزاد نبودی یه کودک 2ساله بودی تو خواب یه مقدار باهات احساس غریبگی میکردم آخه شبیه من و بابات نبودی همه ش چهره ت رو برانداز میکردم و با خودم میگفتم این کودک واقعأ دختر منه. خلاصه تو خواب با خودم درگیر بودم و از حق نگذریم خیلی بهم خوش گذشت.   هوا چند روزه بدجوری خراب شده طوفان باد و گرد و خاک شده مدام دعا میکنم تا روز تولدت خدا کن...
24 اسفند 1390

8روز ........... تا تولد

اول از هر چیز 4شنبه سوری رو به دختر گلم تبریک میگم. به خاطر این که خدای نکرده اتفاق بدی برای هر2مون نیافته و این که میدونم با صدای ترقه و انفجار اذیت میشی تصمیم گرفتیم امسال خونه نشین  بشیم ایشالا سال دیگه 3 تایی با هم بیرون میریم و تلافی امسال رو هم درمیاریم. دیشب شوشو که از سر کار اومد برخلاف روزای قبل خیلی سرحال بود و کلی ما رو تحویل گرفت برای شام هم به رستوران دعوتمون کرد خوب بود خوش گدشت بالاخره بعد از مدتها یه تفریح کوچولو داشتیم امروز هم  زودتر از همیشه از سرکار اومد و فرصت این رو پیدا کردیم که زمان بیشتری رو با هم باشیم. امشب هم به مبارکی 4 شنبه سوری و خونه نشین بودنمون با هم کباب بره درست کردیم و کلیاتی بهمون&n...
24 اسفند 1390

فقط 9روز ........... تا تولد

مثل همیشه مامان تو خوونه تنهاست و از بیکاری مگس میپرونه و بادمجون واکس میزنه. و بابا هم طبق  معمول تا دیر وقت سرکاره و بعدش هم خسته و کوفته از سر و کله زدن با ارباب رجوع های بانک به خوونه میاد و به قول خودش فقط میخواد یه مقدار تنها باشه تا تو سکوت دوباره خودش رو بازیابی کنه. ولی مامانی بابا رو درک میکنه چون 4 سال باهاش همکار بوده و دغدغه ها و مشکلات کاریش رو به خوبی میشناسه. به همین خاطر تحمل میکنم و بهش سخت نمی گبرم. البته بابایی خیلی از من صبورتره من تو اون 4 سال  خیلی بدتر بودم و اگه بابایی با 1 ساعت تنها بودن میتونه خودش رو بازیابی کنه مامانی با 4 ساعت  خوابیدن هم به زور میتونست انرژی از دست رفته ش رو به دست بی...
22 اسفند 1390

شمارش معکوس ........ 10 روز تا تولد

شمارش معکوس تولد دخملکی و روزهای پایانی بارداری آغاز شده. دیروز مطب بودم دکترم تاریخ زایمان رو برای 2 فروردین یعنی چهارشنبه هفته ی آینده تعیین کرد وبهم گفت سوسن بانو خودت رو آماده کن که تا 10 روز دیگه رسمآ مادر میشی و آترینا پرنسس کوچولوی آشیانه تون میشه.   از احساسم بگم خیلی خوشحالم و هیجان زده از این بابت که تا چند روز دیگه میتونم چهره ی دخترمو  ببینمو در آغوشش بگیرمو لمسش کنم خوشحالم از اینکه خانواده ی 2 نفریمون گسترش پیدا میکنه و تبدیل به یه خانواده ی 3 نفری میشه و من و شوهری هم یه وجه مشترک مهم در زندگی مشترکمون پیدا میکنیم.   حرکات دخملکی این یه هفته ی آخر خیلی کمتر شده و بیشتر خودش رو یه گوشه از شکمم...
21 اسفند 1390

تقدیم به روح سبز مسافر بهار

من مینویسم برای دلتنگی هایم، برای تنهایی هایم و برای خاطراتم. این روزا خیلی احساس تنهایی میکنم مخصوصأ اینکه شوهری هم به خاطر مشغله ی کاری زیاد پایان  سال نمیتونه زمان زیادی کنارم باشه. من هم برای سرگرمی و اینکه گدشت زمان رو کمتر حس کنم خودم رو با تدارکات عید و خرید سرگرم میکنم و اینکه سعی میکنم کارای ناتمومم رو تا قبل از تولد دخملک انجام بدم. دخملک این روزا خیلی ورجه وورجه میکنه بعضی وقتا همین طور پشت سر هم لگد میزنه و اصلأ هم کوتاه نمیاد و ول کن قضیه نمیشه. مطمئنم بعد از زایمان دلم برای این شیطنت ها و لگد زدن ها خیلی  تنگ میشه دیگه عادت کردم حضور شیرین دخملم رو به این شکل احساس کنم. از شیطنت هاش بیشتر موقعی خوشم می...
18 اسفند 1390

کابوس های شبانه

این شبهای اخیر کابوس های عجیبی میبینم هر چند میدونم دلیلش ترس ها و نگرانی هایه که باهاشون در طول روز درگیرم. با این حال بعضی وقتا این کابوس ها منو نگران میکنه و میترسونه. دیشب خواب دیدم دخملک به دنیا اومده ولی اونقد ریز و کوچیکه که میترسم بغلش کنم و همه ش این نگرانی رو داشتم که نکنه تو دستم لیز بخوره و آسیب ببینه. تو خواب خیلی مضطرب و نگران و غمگین بودم طوری که شوهری داشت باهام دعوا میکرد که حالت های من عادی نیستن و باید بچه به حال خودش بذارم داشت بهم میگفت که من وسواس دارم که از خواب پریدم. هر شب یه مدل کابوس میبنم یه شب هم خواب دیدم خیلی خیلی شیطونه و اذیت میکنه طوری که حتی نمیتونستم یه لحظه ازش غفلت کنم و همه ش تو این اضطراب...
15 اسفند 1390