ماجراهای تولد آترینا
2 فروردین تولد آترینا برگزار شد آترینا از صبحش بیقرار بود دقیقا وقتی مهمونها اومدن آترینا تب کرد اونقدر توی
تب میسوخت که مجبور شدم 2 تا شیاف با هم بهش بزنم تا یه کم سرپا نگه ش دارم .
هنوزم باورم نمیشهشب تولد به من و آترینا چی گذشت حالم اونقدر خسته بودم و به خاطر آترینا ناراحت که
فقط تنها آرزوم این لحظه این شده بود که اون شب تموم بشه همون شب بردیمش دکتر و آمپول زد
نظر دکتر سرماخوردگی بود از اون روز تا حالا آترینا مرتب تب میکنه و حال مساعدی نداره من هم ازش گرفتم
حال خودم هم اصلا مساعد نیست تمام استخونهام درد میکنه و سرگیجه دارم .
همه ش میگم بمیرم برای دخترم نکنه این علائم رو هم آترینا داشت .
مهمونی برخلاف تدارکاتی که دیده بودم خیلی معمولی برگزار شد مهمونها خیلی راضی بودن و بهشون
خوش گذشت اما برای من و آترینا خیلی سخت گذشت.
گیفت هایی که برای بچه ها و بزرگترها تدارک دیده بودم اصلا اون شب به مهمونها داده نشد فردای اون
روز هدایا فرستاده شد که شامل جا مسواکی کفش دوزکی برای پسر بچه ها گیرمو کفش دوزکی براس
دختر بچه ها. تقویم و کارت تشکر روند رشدی و عکس روی شاسی برای بزرگترها بود.
تاج های که برای بچه ها آماده کرده بودم اصلا به بچه ها نداده بودم و خیلی کارهای دیگه اجرا نشد.
دلیلش این بود که خیلی خسته بودم و آترینا هم همه ش در حال بیقراری بودم از بغلم جدا نمیشد.
میشه گفت پذیرایی خوبی از مهمونها شده بود.
عکس های زیادی هم ندارم حتی فیلم هم نگرفتم فقط تونستم ظاهر خودم رو جلوی مهمونها حفظ کنم تا
مهمونی تموم بشه.
فردای اون روز آترینا گذاشتم پیش طاق بادکنکی و چند تا عکس ازش گرفتم.
اولش از این که زحماتم بر بادرفت خیلی خیلی ناراحت بودم اما الان فقط دلم میخواد اترینا حالش خوب
بشه و مثل گذشته پرانرژی و سرحال بشه.
خانواده همسرم و خودممیگن خیلی خوب برگزار شد ولی من خودم راضی نبودم چون نتونستم اونطور که
میخواستم برگزار بشه.
نوبت دکتر دارم بیشتر از این نمیتونم بنویسم .
در آخر تشکر میکنم از دوستای گلم که کامنت گذاشتن و تولد آترینا رو تبریک گفتن.
تو پست بعدی حتما از اترینا جونم عکس میذارم امیدوارم که تا اون موقع حال هر2تامون خوب شده باشه