100 روز از پا گذاشتن آترینا به این دنیا میگذره .......
سلام به همه ی دوستای خوب و با محبت مجازی م.
ببخشید از اینکه برای پست جدید گذاشتن دیر کردم آخه آترینا جوجو انرژی برای مامان نمیذاره که بیام
وبلاگش رو به روز کنم.
با آترینا روزهای هم سخت و هم شیرینی رو سپری میکنیم.
آترینا جونم 3 ماهگی رو پشت سر گذاشته و حالا 10 روزه که قدم به 4 ماهگی گذاشته و خدا رو شکر
دیگه خبری از کولیک نیست این دوره ی کولیکی هم پشت سر گذاشته شد و ما هنوز اول راهیم .......
چند روزیه که آترینا دخملی ما تو خوردن شیر بد قلق شده بعد از کلی تحقیق و تفحص . نگران از اینکه
نکنه خدای نکرده مشکلی پیدا کرده بالاخره کشف کردیم که بله ...........
دخملی ما بازیگوش شده و همه ش دلش میخواد باهاش بازی کنیم طوری نگامون میکنه و دست و پا
میزنه و صدامون میکنه که آدم فکر میکنه داره التماس میکنه.
بابایی خسته و مامانی هم خسته تر و بی رمق تر از بابایی .....
بابایی میگه سوسن نوبت توئه باهاش بازی کنی و براش کتاب بخونی منم میگم بابایی نوبت توئه.
برای پایان دادن به مشاجره قرار گذاشتیم من صبح ها با شما بازی کنم و براتون کتاب بخونم بابایی هم
عصرها.
اما بابایی خیلی ناقلاست وقتی نوبتشه کتاب بخونه سریع سر و ته ش رو هم میاره و کتاب رو میبنده
و میگه من احساس میکنم دخترم صداش خیلی قشنگه میخوام رو صداش کار کنم بعدش هم میزنه
زیر آواز . شما هم که حوصله تون سر میره و شروع به نق زدن میکنید بابایی با صدای بلند ...........
سوسسسسسسسسسسسسسن بیا این بچه گرسنشه.
از آترینا دختر گلم بگم:
وقتی روی شکم میذاریمش غلت میخوره و روی کمر برمیگرده. ( هر وقت روی شکم میذاشتمش
خیلی ناراحت میشد و همه ش نق میزد حالا پیش خودش میگه آخ جون یاد گرفتم خودمو چه جوری
خلاص کنم)
با صدای بلند میخنده و قهقهه میزنه البته در مواردی که خیلی هیجانی بشه( اولین بار که قههه زد
شب سالگرد ازدواجون یعنی 26 خرداد بود و این بهترین هدیه ای بود که اترینا به مامان و باباش داد)
و همچنین جغجغه هاش رو هم میگیره.
این هم چند تا عکس از فرشته ی کوچولوی پرانرژی مامان و بابا:
عکسی که آترینا حونم تو اتاق دست نخورده و بلااستفاده ش انداخته.
اینجا آترینا جونم ادای عروسک رو دراورده و بهش خندیده
عکس 6 روزگی آترینا خونه ی مامان جون...
اینجا عمو میگفت دخترت اندازه ی کنترل تلویزیون ماست
دخملم بهش برخورده به عمو اخم کرده
فدات بشم مامانی هیچ کدوم از لباسای سیسمونیت اندازه ت نشد مجبور شدیم لباسای خیلی
کوچولو برات تهیه کنیم بازم شما توشون گم میشدی.
دلم برای اون روزا تنگ شده
به یاد خاطراتمون .....