آتریناآترینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

آترینا مسافر کوچولوی بهار

آترینا جوجویی ما 6 ماهه شد

آترینا جوجویی ما 2 مهر واکسن 6 ماهگیش رو زد مثل همیشه خدا رو شکر خبری از تب، درد و بیقراری نبود این سری دیگه مطمئن شدم آترینای عزیزم درد داره ولی صبوری میکنه آخه جای واکسنش کبود و سفت شده وقتی به جای واکسنش دست میزنم با پا میزنه زیر دستم که دستم رو بردارم الهی بمیرم برای دخترم . قد و وزنش هم خدا رو شکر خوب بود وزن 8400 ، قد 66. دختر گلم هنوز نتونسته سینه خیز بره دیگه مثل قبلأ تلاش نمیکنه انگار بی خیالش شده ولی با غلت خوردن همه ی جای خونه میچرخه و خراب کاری میکنه امروز دفترچه ی یادداشت مامان رو تکه تکه کرد و عکسای سه در چهاری که تازه از عکاسی انداخته بودم رو مچاله کرد. از یه طرف ناراحت بودم بابت خراب شدن وسایلم از طرف دیگه هم ...
4 مهر 1391

آترینا برای اولین بار فرنی خورد هورااااااااااااااا

آترینا 5 ماه و 18 روزگی اولین قاشق فرنیش رو نوش جان کرد هوراااااااااااااااااا روزی که میخواستیم بهت فرنی بدیم مامان جون و عمه لیلا هم اینجا بودن. هر وقت فیلم های اون روز رو میبینیم کلی میخندیم خیلی جالب بود من و عمه لیلا در تب و تاب فیلم گرفتن و سخنرانی کردن بودم درمورد این که امروز چه روزیه ....... و شما دختر گلم بی توجه به ما چشم از ظرف تخم مرغ خوری که یه قاشق فرنی توش ریخته بودم که بدم نوش جان کنی برنمیداشتی و همین طور دست و پا میزدی و دهنت هم باز بی صبرانه منتظر بودی که قاشق رو تو دهنت بذارم من هم قاشق رو نزدیکه دهنت گرفتم و گرم سخنرانی جلوی دوربین بودم و ژست گرفتن برای عکس. خلاصه وقتی یه قاشق فرنی رو بهت دادم منتظر دومیش ش...
22 شهريور 1391

بعد از مدتها ما اومدیم ....

بعد از مدتها تصمیم گرفتم وبلاگت رو آپ کنم مامان از من دلگیر نشو به خاطر این که این روزها خیلی بازیگوش شدی و همه ش دلت میخواد باهات بازی کنیم خیلی هم غرغر میکنی همه ش در حال غر زدن و گلایه کردنی در طول روز خیلی ازم انرژی میگیری مخصوصأ این که برای شیر خوردنت هم باید کلی وقت صرف کنم چون همه ش در حال بازیگوشی و شیطنت هستی.   ٢ شهریور برای چکاب ٥ ماهگیت پیش دکتر بردیمت خدا رو شکر همه چی خوب بود وزنت ٧٧٠٠ و قدت ٦٥ شده بود. از ١٩ مرداد ( روز ١٩ ماه مبارک رمضان) خونه ی مامان جون شهرستان رفتیم و تا ٣ شهریور اونجا بودیم اونقدر خوش گذشته بود که دلمون نمیاومد خونه برگردیم . الان هم که دارم این پست رو می نویسم یه ریز داری غر میزنی ...
21 شهريور 1391

ماجراهای مسافرت ما به شمال

بالاخره بعد از سپری کردن روزهای سخت و شیرین بارداری و بچه داری به یه مسافرت 12 روزه رفتیم و دلی از عزا دراوردیم. از 19 تا 24 به مدت 6 روز به همراه خاله سیما به شهرهای شمالی سفر کردیم حسابی بهمون خوش گذشت و کلی روحیه گرفتیم. قبل از مسافرت نگران بودیم که آترینا اذیت بشه و بدقلقی کنه و در نتیجه بهمون خوش نگذره اما برخلاف تصورمون خیلی به دخترمون خوش گذشت و در طول سفر اصلا اذیت نکرد. بعد از برگشت از شمال 3 روز خونه ی خاله سیما و 3 روز رو هم خونه ی عمو مسعود در تهران گذروندیم و از اونجایی که عمه لیلا هم اونجا بود از فرصت استفاده کردیم به مدت 3 روز پشت سر هم بازار رفتیم تا   تونستیم برای خودمون و شما خرید کنیم . بعد از زایمان...
7 مرداد 1391

100 روز از پا گذاشتن آترینا به این دنیا میگذره .......

سلام به همه ی دوستای خوب و با محبت مجازی م. ببخشید از اینکه برای پست جدید گذاشتن دیر کردم آخه آترینا جوجو انرژی برای مامان نمیذاره که بیام وبلاگش رو به روز کنم. با آترینا روزهای هم سخت و هم شیرینی رو سپری میکنیم. آترینا جونم 3 ماهگی رو پشت سر گذاشته و حالا 10 روزه که قدم به 4 ماهگی گذاشته و خدا رو شکر دیگه خبری از کولیک نیست این دوره ی کولیکی هم پشت سر گذاشته شد و ما هنوز اول راهیم .......   چند روزیه که آترینا دخملی ما تو خوردن شیر بد قلق شده بعد از کلی تحقیق و تفحص . نگران از اینکه  نکنه خدای نکرده مشکلی پیدا کرده بالاخره کشف کردیم که بله ........... دخملی ما بازیگوش شده و همه ش دلش میخواد باهاش بازی کنیم طوری ن...
12 تير 1391

اتفاقاتی که گذشت ...

یکشنبه شب من و آترینا کوچولو تصمیم گرفته بودیم برای روز مرد تدارکاتی بچینیم و بابایی رو سوپرایز کنیم به همین منظور یه کیک خریدمو با کمک هم شام هم درست کردیم و با کلی تنقلات بابایی رو به پارک دعوت کردیم اما همین که پارک رسیدیم آترینا جونم خوابش گرفت و شروع به بدقلقی کرد. خلاصه تا حد زیادی برنامه هامون بهم ریخت ولی باز خدا رو شکر آترینا جونم در آخرین ساعت کوتاه اومد و قبول کرد که بخوابه اینجوری حداقل همه ی زحماتمون بر باد نرفت. وقتی خونه برگشتیم آترینای مامان از خواب بیدار شد و شروع کرد به شیرین کاری و خندیدن تا شاید اینطوری از دلمون دربیاره و از اونجایی که مامان و بابای به شدت احساساتی داره موفق شد مامان و بابا رو  با خودش ...
19 خرداد 1391