آتریناآترینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

آترینا مسافر کوچولوی بهار

تدارکات تولد آترینا

یه سلام گرم و صمیمی بهتمام دوستای گلم که یه مدته ازشون بی خبرم و حسابی دلم برای تک تکشون تنگ شده. از وقتی به خونهجدیدمون نقل مکان کردیم اونقدر سرمون شلوغ بوده که نتونستم دنبال نت برم و وصلش کنم این مدت تمام وقتم صرف کم کسری های خونه و تدارک دیدن تولد آترینا گذشت. خیلی دلم میخواد مثل گذشته نت بیام و از خاطرات آترینا بنویسم و به وبلاگ دوستای گلم سر بزنم اما خیلی خیلی درگیر تولد شدم جمعه آینده 2 فروردین برگزار میشه آرزو میکنم به خوبی برگزار بشه . آترینا روز به روز داره کنجکاوتر و شیطون تر میشه خیلی بانمک شده خیلی وقتها با کارهاش سوپرایزمون میکنه چهار چشمی زیر نظرمون داره که ببینیه چیکار میکنیم سریع تقلیدش کنه . کلماتی که میگه الو ...
27 اسفند 1391

رویش اولین مروارید اترینا

دیشب آترینا تا صبح یه ربع یه ربع از خواب بیدار میشد و گریه میکرد امروز صبح وقتی بهش صبحونه میدادم قاشق به دندونش خورد و صدا داد وقتی دوباره امتحان کردم دیدم بله دندون دخملی نازم نیش زده دست زدم به لثه ش تیزی ش رو احساس کردم وااااااااااااای که من و بابایی چقدر ذوق کردیم و بغلش کردیم و بهش تبریک گفتیم و حسابی بوسیدیمش. آترینا اولین مروارید زندگیش رو در 9 ماه و 27 روزگی دراورد( 1391/10/29) امشب راحت خوابیده و اصلا بیدار نشده  
30 دی 1391

سوسو زدن مروارید آترینا از تو صدف

دیروز صبح متوجه شدم یه قسمت از لثه ت سفید شده خوب که بررسی کردم فهمیدم یه مروارید خوشکل زیر لثه ت آماده ی بیرون اومدنه( البته هنوز تو پیله س).هورااااااااااااااااا   دعا میکنم هر چه زودتر مرواریدهای خوشکلت یکی پس از دیگری از تو صدف بیرون بیاد تا از این درد و رنج راحت بشی. این روزها من و بابایی درگیر اسباب کشی هستیم و منتظریم امتحانای بابایی تموم بشه تا نقل مکان کنیم خیلی احساس خستگی میکنم بیشتر خستگی م به خاطر شب نخوابیهامه چون این شب های اخیر خیلی زود به زود از خواب بیدار میشدی و گریه میکردی. و از طرف دیگه هم روزها   مشغول شستن و بسته بندی وسایل هستم که این خود خیلی باعث خستگی م شده. خیلی کارها  رو سرم آ...
29 دی 1391

10 ماهگی آترینا

سلام به همه ی دوستای عزیزم که حتی وقتی نیستیم فراموشمون نمیکنن و لطفشون رو ازمون دریغ نمیکنن و عذر خواهی بابت اینکه خیلی دیر آپ شدم.   30 آذر به خاطر ماوریت کاری بابایی توفیق اجباری نصیبون شد تا باهاش همراه بشیم و به تهران بیایم که ای کاش راضی میشدیم و خونه میموندیم و همراه نمیشدیم. 30 آذر برای تهران پرواز داشتیم که از بس هوا طوفانی و بد بود تغییرات فشار هوا باعث شده بود همه مسافرین حالشون بد بشه. اصلا نمیتونم توصیف کنم که چقدر من و بابایی حالمون بد شد و خودمون رو لعنت کردیم که تو این هوا با هواپیما سفر کردیم از حال شما هم خبر ندارم چون به ظاهر خواب بودی میدونم صد در صد این تغییر فشار حال شما رو هم بد کرده بود. از قبل ...
16 دی 1391

روزهای پایانی 9 ماهگی آترینا

آترینا روزهای پایانی 9 ماهگی رو به سر میبره در عین حال که لثه هاش اذیتش میکنن و کم تا قسمتی هم سرما خورده و مجبور شده دارو استفاده کنه. ولی با تمام این اوصاف همچنان بازی میکنه و مامان و بابا رو تو تفریحات همراهی میکنه. خدا رو هزار مرتبه شکر شب بیداریهاش کمتر شده و این شب های اخیر بهتر خوابیده. چند روزی به خاطر دندوهاش تب داشت که مجبور بودیم مدام پاشویه ت کنیم و بهش استامینوفن بدیم. الان که دارم این پست رو مینویسم آترینا روبروی لباسشویی وایساده و ماشین که داره لباسهاش رو میچرخونه آترینا هم باهاش حرف میزنه و گاهی هم تن صداش بالا میره و شروع به داد زدن میکنه.   و اینم چند تا عکس:   قربون ژست گرفتنت نفسسسسسسسسسسسس ...
25 آذر 1391

سلام پاییزی

سلام یه سلام پاییزی به دوستان خوب و همراهان همیشگی م. یه سلام پاییزی بعد از تأخیر نسبتأ طولانی.   بعد از این همه مدت فرصتی دست داده تا بیام و از خاطرات فرشته ی زندگیمون بنویسم اما نمیدونم از کجا شروع کنم و از چی بگم. در این یک ماه غیبت مسافرت بودیم به هر دوتا مامان جون و بعلاوه خاله هاو عمو و عمه سر زدیم خیلی بهمون خوش گذشت به خصوص به شما که حسابی تحویلت میگرفتن و باهات بازی میکردن آبان ماه مطب بریمت و گوش هات رو سوراخ کردیم و همون روز هم برات گوشواره و یه جفت النگو خریدیم ایشالا به سلامتی و شادی بپوشی عزیزم. متأسفانه بدلیل اینکه یکی از گوش هات رو دکتر بد سوراخ کرده بود مجبور شدیم بذاریم پر شه هفته دیگه دوباره مطب بر...
11 آذر 1391

شیطنت های آترینا (2 )

این سرفصل شماره 2 خورده به خاطر اینکه پستی با همین سرفصل در دوران خوش بارداری نوشتم.   آترینا جوجویی ما این روزا خیلی شیطون شده مخصوصا این که با مهارت های جدیدش هروز من و باباش رو ذوق زده میکونه. آترینای عزیزم از 1 ماه پیش همون طور که در پست های قبلی هم گفتم برای سینه خیز رفتن خیلی تلاش و تمرین میکرد که متأسفانه موفق نمیشد تا اینکه جمعه ی پیش یعنی 6 ماه و 13 روزگی بدون مقدمه ( منطورم اینه که بدون اینکه بتونی بشینی یا اینکه سینه خیز بری) رو چهار دست و پا رفتی.   وقتی این صحنه رو دیدم از سر ذوق جیغ کشیدم اونقد ذوق زده بودم که یادم نبود ازت فیلم بگیرم.   خلاصه  ما فهمیدیم دختر کوچولومون جهشی کار میکنه و ی...
19 مهر 1391