اتفاقاتی که گذشت ...
یکشنبه شب من و آترینا کوچولو تصمیم گرفته بودیم برای روز مرد تدارکاتی بچینیم و بابایی رو سوپرایز
کنیم به همین منظور یه کیک خریدمو با کمک هم شام هم درست کردیم و با کلی تنقلات بابایی رو به
پارک دعوت کردیم اما همین که پارک رسیدیم آترینا جونم خوابش گرفت و شروع به بدقلقی کرد.
خلاصه تا حد زیادی برنامه هامون بهم ریخت ولی باز خدا رو شکر آترینا جونم در آخرین ساعت کوتاه اومد
و قبول کرد که بخوابه اینجوری حداقل همه ی زحماتمون بر باد نرفت.
وقتی خونه برگشتیم آترینای مامان از خواب بیدار شد و شروع کرد به شیرین کاری و خندیدن تا شاید
اینطوری از دلمون دربیاره و از اونجایی که مامان و بابای به شدت احساساتی داره موفق شد مامان و بابا رو
با خودش همراه کنه و پشت سر هم قربون صدقه ش برن و هزاران هزار بار خدا رو از داشتنش شکر کنن و
آترینای مامان هیجان مامان و بابا رو که میدید میخندید و تند و تند دست و پا میزد آخه دخترم از این همه
هیجان جوگیر شده بود.
دخمل گلم هنوز معمای اینکه بالاخره به کی رفتی حل نشده و همچنان بین خانواده ی پدری و مادری
اختلاف نظر وجود داره.
اما مامانی میگه بیشتر شبیه بابایی هستس هر چند ته چهره ای از من هم درت دیده میشه بهمین
خاطر تشخیصش سخت شده.
مامانی زودی بزرگ شو تا این معما سریعتر حل بشه.
در آخر یه قدردانی از بابایی بکنم:
به دنبال قشنگترین واژه ها و کلمات میگردم اما هیچ کلمه و واژه ای نمیتواند عظمت حضور تو را در
زندگیم وصف کند فقط می گویم:
" دوستت دارم همسر عزیزم"
امیدوارم بتوانیم جوابگوی محبت های بی پایانت باشیم و ، سال های سال در کنار هم زندگی زیباتر
از قبل داشته باشیم.
همراه همیشگی تو:
مامان سوسن و آترینا کوچولو
"ایمان دارم برای دخملی بهترین بابا و برای مامانی بهترین همسر عالمی"
اینم چند تا عکس:
اینم کیکی هستش که برای بابا خریده بودیم.
این عکس مال همون شبیه که شیرین کاریتون گل کرده بود( داشتم لباساتو عوض میکردم)
مامانی میدونم مو نداری ولی برای دلخوشی خودمو واسه اینکه تو دلم نمونه گیره هایی رو که
زن عمو زحمتش کشیده بود واست خریده بود رو تو موهات زدمو پارک بردمت.
مامانی فدات بشه مثل ماه شدی خیلی بهت میومد دست زن عمو درد نکنه.