روز تولد
٢ فروردین به همراه شوهری و مامانم با دلهره و استرس زیاد به بیمارستان مراجعه کردم توی مسیر
بیمارستان حس میکردم خیلی عصبی هستم و با خودم میگفتم سوسن امروز روزیه که میخوای دخترت
رو ببینی و تو آغوش بگیری امروز دیگه همه ی انتظارها به پایان میرسه پس چرا به جای اینکه مسرور باشی
اینقدر کلافه و عصبی هستی نترس همه چی خوب پیش میره خلاصه تا بیمارستان کلی به خودم دلداری
دادم. بیمارستان زنان باردار زیادی رو دیدم که تو سالن انتظار منتظر بودن که پذیرش بشن همه با هم ارتباط
برقرار کرده بودن منم به جمعشون پیوستم و این ارتباط قبل از زایمان به همه ی ما آرامش داد و من
واقعا حس کردم حالم خیلی بهتر شده و آمادگیم هم بیشتر شده.
وقتی به بخش منتقل شدم پرستار آترینا رو اورد و اون لحظه زیباترین و لذت بخش ترین لحظه ی زندگیم بود.
برخلاف تصورات دوران بارداریم اصلآ باهاش احساس غریبگی نکردم وقتی تو آغوشش گرفتم لمسش کردم
و بوییدمش انگار یکباره هر چی احساس تو دنیا بودن تو دلم جا گرفتن و سراسر وجودم پر از عشق
شد.حس کردم خیلی وقته میشناسمش و هیچ زمانی نبود که آترینا وجود نداشت انگار همیشه
با من بوده.
تو همون لحظه مقدس از خدا خواستم حافظ و نگه دارش باشه و عاقبت بخیر بشه.