آتریناآترینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

آترینا مسافر کوچولوی بهار

سرگرم شدن با شیطنت های دخملک

مامانی یواش تر...... چه خبرته نکنه شکم مامان رو با کیسه بوکس اشتباه گرفتی عزیزم که اینطوری به باد مشت و لگد گرفتیش. مامان فدای مشت و لگدهای کوچولوت بشه عزیزم. دلم برای دیدنت و لمس کردنت یه ذره شده، نمیدونم چرا اینقد روزا کش دار و طولانی شدن هر روز رو 10 مرتبه می شمورم هر چی می شمورم که تمومی  نداره فرشته کوچولو. مامان تو بارداری به معنای واقعی درک کرده که انتظار چقدر سخت و طاقت فرساست ولی هروز برای اینکه تحمل این انتظار برام فابل تحمل تر بشه چشامو میبندمو کنارم خودم تو بیمارستان یا وقتی میاریمت خونه تصور میکنم خلاصه حسابی کله قند تو دلم آب میشه. خیلی دوست دارم بدونم که وقتی به دنیا میای  اولین عکس العمل های من و بابات...
14 اسفند 1390

به نام آنکه حی توانا و آفریننده مطلق است

همسفر سلام دیر نیست روزی که همه به قول سهراب ترا به من  تبریک میگویند و من عاشقانه صورت ماهت را غرق بوسه میکنم و میگویم دخترم لمس بودنت مبارک. در حال حاضر تو هفته سی و شش بارداری هستم و گیج و سردرگم از انتخاب بین و زایمان طبیعی و سزارین هستم البته ناگفته نماند خودم خیلی دلم میخواد طبیعی زایمان کنم ولی خب خیلی میترسم. شوهری که خیلی اصرار داره طبیعی زایمان کنم تازه کلی بهم وعده وعید میده اگه این کارو بکنم چه  کارایی که برام انجام نمیده. منم نقش کودکی رو براش بازی میکنم که با دادن وعده شکلات گول خورده و رضایت داده ، فرداش که ترس دوباره به وجودم غلبه میکنه با هزار بهانه و دلیل به سزارین اصرار میکنم خدایی جدا از عوارضش خ...
12 اسفند 1390

به نام معبود بهار و عشق و دلبستگی

دخملم مامانی رو ببخش که به خاطر مشغله ی کاری زیاد دیر به دیر پستشو می نویسه. اما قول میدم از این به بعد زود به زود خاطراتمون رو ثبت کنم. دخترم: روزی، پاک متولد می شویم و مسافتی را با نام زندگی طی می کنیم و روزی دیگر بدرود خواهیم گفت و جز یک واژه، چیز دیگری از ما نخواهد ماند، "خاطره" و چه زیبا سروده است مهدی اخوان ثالث: " در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد عشقها می میرند رنگها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست نخورده بجا می مانند". هفته پیش مطب رفتم.... سونو دادم هفته سی و چهارم بودم و همه چی هم خدا رو شکر خوب بود دخملک 2 کیلو و 800 گرم وزن داشت اضافه وزن خود...
6 اسفند 1390

با یاد نام او که به فرشته کوچولوی ما زندگی بخشید، آغاز خواهم کرد

به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم آشیان کردی و بر تار و پود تنم حروف عشق را ترنم فرمودی. چه بگویم و چه بنویسم که کلمات گنجایش بیان عشقمان به تو را ندارد و من به سوی هر کلمه ای که می روم از دستانم می گریزد. ولی با این همه، همین کلمات شکسته بسته را کنار هم می گدارم و امیدوارم بتوانم ذره ای از بسیارت و اندکی از سرشارت را سپاسگذار باشم. 90/10/3 سونو دادم دخملم 26 هفته و 2 روزش بود و 1 کیلو هم وزن داشت. 90/11/9 مجددأ سونو دادم دخملم 30 هفته و 5 روزش بود و 2 کیلو هم وزن داشت. دکترم از روند وزن گیری فرشته کوچولوم خیلی راضی بود و تاریخ زایمانم رو از 15 فروردین به 10 فروردین انتقال داد. در حال حاضر  دخم...
24 بهمن 1390

آترینا اوج هستی

دیشب سونوگرافی دادم دخترم در حال حاضر 21 هفته و 4 روزشه و420 گرم وزن داره. مادر بودن حس خیلی قشنگیه خوشحالم و خدا رو شکر میکنم که این لیاقت رو داشتم که مادر بودن رو تجربه کنم و عشق رو با تمام وجودم درک کنم.                        انتظار تولد و درآغوش کشیدن فرزندم انتظار شیرینی ست که لحظه هایم را پر از شادی و سرور کرده و آنقدر بی قرارم کرده که روزها در نظرم کند و کش دار می گذرند و هروز انتظار برایم دشوار و دشوارتر می شود. از خدای مهربون می خوام که حافظ دخترم باشد تا به سلامت پا به دنیایی بگذارد که پدر و مادرش عاشقانه در ...
9 آذر 1390

آرزوی وصال

.... وعشق هدیه ایست جاودانی. و من چه عاجزانه افق های طلایی نگاهت را با هزار تمنا جستجو می کنم و قصه تنهایی را در آسمان آبی نگاهت در میان می گذارم  در دل شب های تاریک وجودم به جستجوی روشنایی شمع وجودت می گردم به آفتاب گردانی می مانم که هر صبح به امید آفتاب وجود تو سر از خواب برمی دارد و خوب می دانم بی تو گلبرگهای نازک وجودم را باد سرد خزان در هم فرو می ریزد، و جوانه های ناشکفته امیدم به دور از تو می خشکند. دخترم وجودت بارانی از عشق است بر باغ رویاهایم، و دلم چه بی قرار برای تولدت  می تپد در سکوت پر از فریاد خود می گویم؛ دخترم به وسعت تمام معصومیتت دوستت دارم       &nbs...
9 آذر 1390