آتریناآترینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

آترینا مسافر کوچولوی بهار

ماجراهای مسافرت ما به شمال

بالاخره بعد از سپری کردن روزهای سخت و شیرین بارداری و بچه داری به یه مسافرت 12 روزه رفتیم و دلی از عزا دراوردیم. از 19 تا 24 به مدت 6 روز به همراه خاله سیما به شهرهای شمالی سفر کردیم حسابی بهمون خوش گذشت و کلی روحیه گرفتیم. قبل از مسافرت نگران بودیم که آترینا اذیت بشه و بدقلقی کنه و در نتیجه بهمون خوش نگذره اما برخلاف تصورمون خیلی به دخترمون خوش گذشت و در طول سفر اصلا اذیت نکرد. بعد از برگشت از شمال 3 روز خونه ی خاله سیما و 3 روز رو هم خونه ی عمو مسعود در تهران گذروندیم و از اونجایی که عمه لیلا هم اونجا بود از فرصت استفاده کردیم به مدت 3 روز پشت سر هم بازار رفتیم تا   تونستیم برای خودمون و شما خرید کنیم . بعد از زایمان...
7 مرداد 1391

100 روز از پا گذاشتن آترینا به این دنیا میگذره .......

سلام به همه ی دوستای خوب و با محبت مجازی م. ببخشید از اینکه برای پست جدید گذاشتن دیر کردم آخه آترینا جوجو انرژی برای مامان نمیذاره که بیام وبلاگش رو به روز کنم. با آترینا روزهای هم سخت و هم شیرینی رو سپری میکنیم. آترینا جونم 3 ماهگی رو پشت سر گذاشته و حالا 10 روزه که قدم به 4 ماهگی گذاشته و خدا رو شکر دیگه خبری از کولیک نیست این دوره ی کولیکی هم پشت سر گذاشته شد و ما هنوز اول راهیم .......   چند روزیه که آترینا دخملی ما تو خوردن شیر بد قلق شده بعد از کلی تحقیق و تفحص . نگران از اینکه  نکنه خدای نکرده مشکلی پیدا کرده بالاخره کشف کردیم که بله ........... دخملی ما بازیگوش شده و همه ش دلش میخواد باهاش بازی کنیم طوری ن...
12 تير 1391

اتفاقاتی که گذشت ...

یکشنبه شب من و آترینا کوچولو تصمیم گرفته بودیم برای روز مرد تدارکاتی بچینیم و بابایی رو سوپرایز کنیم به همین منظور یه کیک خریدمو با کمک هم شام هم درست کردیم و با کلی تنقلات بابایی رو به پارک دعوت کردیم اما همین که پارک رسیدیم آترینا جونم خوابش گرفت و شروع به بدقلقی کرد. خلاصه تا حد زیادی برنامه هامون بهم ریخت ولی باز خدا رو شکر آترینا جونم در آخرین ساعت کوتاه اومد و قبول کرد که بخوابه اینجوری حداقل همه ی زحماتمون بر باد نرفت. وقتی خونه برگشتیم آترینای مامان از خواب بیدار شد و شروع کرد به شیرین کاری و خندیدن تا شاید اینطوری از دلمون دربیاره و از اونجایی که مامان و بابای به شدت احساساتی داره موفق شد مامان و بابا رو  با خودش ...
19 خرداد 1391

شیطنت های آترینا !!! .......

یادمه تو بارداری م وقتایی که خیلی حالم بد بود شوشو میخواست بهم دلداری بده میگفت روزی رو تصور کن که نی نی تو بغلته و داره برات میخنده اون موقع دیگه هیچ کدوم از این دردها رو یادت نمیاد و همه رو فراموش میکنی الان هر وقت آترینا برام میخنده یاد حرف شوشو میافتم و پیش خودم میگم واقعآ ارزش اون همه  سختی رو داشت. آترینا بهترین اتفاق زندگی م بود. عشقی رو با آترینا تجربه کردم که با هیچ عشق دیگه ای سنخیتی نداره مادر بودن یه احساس تک و خاصه. مادر یعنی اقیانوس عشقی پاک و خالص و بی ادعا........... از مسافر کوچولمون بگم: مسافرمون 2 ماه و 11 روزشه. آترینا دختر پرانرژی هستش عاشقه بازی کردنه . وقتی باهاش بازی میکنیم دیگه ول کنمون نمیشه و...
13 خرداد 1391

2 ماهگی آترینا

٢ خرداد نوبت واکسن آترینا بود از مدتها پیش نگران اتفاقات بعد از زدن واکسن بودم از اینکه تب کنه و پاش سفت بشه و بیقرار بشه نگران بودم ولی خدا رو شکر هیچ کدوم از اون اتفاقاتی که نگرانش بودم  اتفاق نیافتاد آترینا خدا رو شکر نه تب کرد و نه خبری از درد و بیقراری بود. بعضی اوقات شک میکردم که نکنه واکسن رو اشتباهی زدن آخه از عمد به پاش دست میزدم تکونش میدادم هیچ عکس العملی که نشانه ی درد باشه رو نداشت خیلی بی خیال بود. خلاصه به خیر گذشت و من یه نفس راحت کشیدم.   هفته ی گذشته به اتفاق آترینا و شوهری رفتیم شهرستان خونه ی بابا جون. البته این اولین سفر آترینا نبود این سومین سفرش بود که خیلی بهمون خوش گذشت آب و هوای خوب و طبیعت ز...
4 خرداد 1391

آترینا مسافر کوچولوی ما 45 روزه شد

من و شوهری اونقدر با آترینا خو گرفتیم و  بهش عادت کردیم و تند تند دلمون براش تنگ میشه که باورمون  نمیشه این فرشته ی کوچولو فقط 45 روزه که با ماست. من و شوهری تو بارداری م حس خوبی به آترینا داشتیم حس ششمون میگفت دختر خوب و آرومیه و باهاش مشکلات زیادی  رو نخواهیم داشت و واقعآ هم همین طور شد آترینا دختر صبور و آرومیه و این 45 روز بهترین روزها  همراه با آرامش و به دور از هر گونه تنش رو با اترینا پشت سر گذاشتیم . خاطرات این 45 روز در ذهن من و شوهری به عنوان بهترین خاطرات زندگیمون  نقش بست خاطراتی که هرگز فراموش نمیشن خاطراتی که هر بار با یادآوریشون غرق در شادی و لذت میشیم. چیزی که خیلی باعث تعجب ما میشه هوشی...
17 ارديبهشت 1391

روز تولد

٢ فروردین به همراه شوهری و مامانم با دلهره و استرس زیاد به بیمارستان مراجعه کردم توی مسیر بیمارستان حس میکردم خیلی عصبی هستم و با خودم میگفتم سوسن امروز روزیه که میخوای دخترت رو ببینی و تو آغوش بگیری امروز دیگه همه ی انتظارها به پایان میرسه پس چرا به جای اینکه مسرور باشی اینقدر کلافه و عصبی هستی نترس همه چی خوب پیش میره خلاصه تا بیمارستان کلی به خودم دلداری دادم. بیمارستان زنان باردار زیادی رو دیدم که تو سالن انتظار منتظر بودن که پذیرش بشن همه با هم ارتباط برقرار کرده بودن منم به جمعشون پیوستم و این ارتباط قبل از زایمان به همه ی ما آرامش داد و من واقعا حس کردم حالم خیلی بهتر شده و آمادگیم هم بیشتر شده. وقتی به بخش منتقل شدم پر...
1 ارديبهشت 1391

1 روز............ تا تولد

اول از هر چیز نوروز خجسته باستانی و حلول سال نو و احیای طبیعت رو به دوستای خوبم و همچنین فرشته کوچولوم تبریک میگم و سالی پر از خیر و برکت و شادی رو برای همگی آرزومندم.   بالاخره انتظار نه ماهه به یک روز رسید. و از فردا به معنای واقعی مادر بودن رو تجربه خواهم کرد.   2 فروردین 1391 خداوند عشق را به ما هدیه خواهد کرد و ما عشقمان را آترینا می نامیم تا روشنایی زندگیمان شود. امیدوارم دخترمون بعدها از اسمی که مامان و باباش براش انتخاب کردن راضی و خوشنود باشه. برخلاف روزای پیش خیلی سرحال و پرانرژی ام و دیگه از نگرانی ها و ترس ها هم خبری نیست نه اینکه خبری نباشه ولی از روزای قبل خیلی کمتر بوده. امروز 6 صبح بیدار شد...
1 فروردين 1391