آتریناآترینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

آترینا مسافر کوچولوی بهار

اتفاقاتی که گذشت ...

یکشنبه شب من و آترینا کوچولو تصمیم گرفته بودیم برای روز مرد تدارکاتی بچینیم و بابایی رو سوپرایز کنیم به همین منظور یه کیک خریدمو با کمک هم شام هم درست کردیم و با کلی تنقلات بابایی رو به پارک دعوت کردیم اما همین که پارک رسیدیم آترینا جونم خوابش گرفت و شروع به بدقلقی کرد. خلاصه تا حد زیادی برنامه هامون بهم ریخت ولی باز خدا رو شکر آترینا جونم در آخرین ساعت کوتاه اومد و قبول کرد که بخوابه اینجوری حداقل همه ی زحماتمون بر باد نرفت. وقتی خونه برگشتیم آترینای مامان از خواب بیدار شد و شروع کرد به شیرین کاری و خندیدن تا شاید اینطوری از دلمون دربیاره و از اونجایی که مامان و بابای به شدت احساساتی داره موفق شد مامان و بابا رو  با خودش ...
19 خرداد 1391

شیطنت های آترینا !!! .......

یادمه تو بارداری م وقتایی که خیلی حالم بد بود شوشو میخواست بهم دلداری بده میگفت روزی رو تصور کن که نی نی تو بغلته و داره برات میخنده اون موقع دیگه هیچ کدوم از این دردها رو یادت نمیاد و همه رو فراموش میکنی الان هر وقت آترینا برام میخنده یاد حرف شوشو میافتم و پیش خودم میگم واقعآ ارزش اون همه  سختی رو داشت. آترینا بهترین اتفاق زندگی م بود. عشقی رو با آترینا تجربه کردم که با هیچ عشق دیگه ای سنخیتی نداره مادر بودن یه احساس تک و خاصه. مادر یعنی اقیانوس عشقی پاک و خالص و بی ادعا........... از مسافر کوچولمون بگم: مسافرمون 2 ماه و 11 روزشه. آترینا دختر پرانرژی هستش عاشقه بازی کردنه . وقتی باهاش بازی میکنیم دیگه ول کنمون نمیشه و...
13 خرداد 1391

2 ماهگی آترینا

٢ خرداد نوبت واکسن آترینا بود از مدتها پیش نگران اتفاقات بعد از زدن واکسن بودم از اینکه تب کنه و پاش سفت بشه و بیقرار بشه نگران بودم ولی خدا رو شکر هیچ کدوم از اون اتفاقاتی که نگرانش بودم  اتفاق نیافتاد آترینا خدا رو شکر نه تب کرد و نه خبری از درد و بیقراری بود. بعضی اوقات شک میکردم که نکنه واکسن رو اشتباهی زدن آخه از عمد به پاش دست میزدم تکونش میدادم هیچ عکس العملی که نشانه ی درد باشه رو نداشت خیلی بی خیال بود. خلاصه به خیر گذشت و من یه نفس راحت کشیدم.   هفته ی گذشته به اتفاق آترینا و شوهری رفتیم شهرستان خونه ی بابا جون. البته این اولین سفر آترینا نبود این سومین سفرش بود که خیلی بهمون خوش گذشت آب و هوای خوب و طبیعت ز...
4 خرداد 1391

آترینا مسافر کوچولوی ما 45 روزه شد

من و شوهری اونقدر با آترینا خو گرفتیم و  بهش عادت کردیم و تند تند دلمون براش تنگ میشه که باورمون  نمیشه این فرشته ی کوچولو فقط 45 روزه که با ماست. من و شوهری تو بارداری م حس خوبی به آترینا داشتیم حس ششمون میگفت دختر خوب و آرومیه و باهاش مشکلات زیادی  رو نخواهیم داشت و واقعآ هم همین طور شد آترینا دختر صبور و آرومیه و این 45 روز بهترین روزها  همراه با آرامش و به دور از هر گونه تنش رو با اترینا پشت سر گذاشتیم . خاطرات این 45 روز در ذهن من و شوهری به عنوان بهترین خاطرات زندگیمون  نقش بست خاطراتی که هرگز فراموش نمیشن خاطراتی که هر بار با یادآوریشون غرق در شادی و لذت میشیم. چیزی که خیلی باعث تعجب ما میشه هوشی...
17 ارديبهشت 1391

روز تولد

٢ فروردین به همراه شوهری و مامانم با دلهره و استرس زیاد به بیمارستان مراجعه کردم توی مسیر بیمارستان حس میکردم خیلی عصبی هستم و با خودم میگفتم سوسن امروز روزیه که میخوای دخترت رو ببینی و تو آغوش بگیری امروز دیگه همه ی انتظارها به پایان میرسه پس چرا به جای اینکه مسرور باشی اینقدر کلافه و عصبی هستی نترس همه چی خوب پیش میره خلاصه تا بیمارستان کلی به خودم دلداری دادم. بیمارستان زنان باردار زیادی رو دیدم که تو سالن انتظار منتظر بودن که پذیرش بشن همه با هم ارتباط برقرار کرده بودن منم به جمعشون پیوستم و این ارتباط قبل از زایمان به همه ی ما آرامش داد و من واقعا حس کردم حالم خیلی بهتر شده و آمادگیم هم بیشتر شده. وقتی به بخش منتقل شدم پر...
1 ارديبهشت 1391

1 روز............ تا تولد

اول از هر چیز نوروز خجسته باستانی و حلول سال نو و احیای طبیعت رو به دوستای خوبم و همچنین فرشته کوچولوم تبریک میگم و سالی پر از خیر و برکت و شادی رو برای همگی آرزومندم.   بالاخره انتظار نه ماهه به یک روز رسید. و از فردا به معنای واقعی مادر بودن رو تجربه خواهم کرد.   2 فروردین 1391 خداوند عشق را به ما هدیه خواهد کرد و ما عشقمان را آترینا می نامیم تا روشنایی زندگیمان شود. امیدوارم دخترمون بعدها از اسمی که مامان و باباش براش انتخاب کردن راضی و خوشنود باشه. برخلاف روزای پیش خیلی سرحال و پرانرژی ام و دیگه از نگرانی ها و ترس ها هم خبری نیست نه اینکه خبری نباشه ولی از روزای قبل خیلی کمتر بوده. امروز 6 صبح بیدار شد...
1 فروردين 1391

3 _____ 2 روز .......... تا تولد( آخرین شب سال 90 )

تمام بارداری م نگران این موضوع بودم که نکنه دخملم اسفند به دنیا بیاد من و شوشو دلمون میخواست سال جدید رو با ورود نی نی آغاز کنیم بالاخره همین اتفاق هم افتاد و ما از این بابت خیلی خوشحالیم. چند شبه بی خواب شدم نمیدونم بی خوابیم به خاطر قضیه ی بارداریه یا اینکه مربوط به احساسات و افکار درهمم میشه. همزمان دو احساس متفاوت ترس و هیجان رو با هم تجربه میکنم از یه طرف هیجان زده ام از اینکه بالاخره روز موعود نزدیکه و من میتونم دخترم رو تو آغوش بگیرم از طرف دیگه میترسم روز تولد احساسات غبر از این رو داشته باشم میترسم باهاش احساس غریبگی کنم و نتونم ارتباط مطلوبی برقرار کنم. شایدخنده دار به نظر برسه ولی بعد از نه ماه بارداری و ارتباط تنگات...
29 اسفند 1390

5____ 4 روز............. تا تولد (حرف دل )

هوا بس ناجوانمردانه دلگیر است و من بر آن شدم که در این غروب دلگیر  قلم را به یاری حرفهای خویش بطلبم و با رقص آن بر سپیدیهای کاغذ چند سطری را برای تسکین لحظه های دلتنگی خود بنوسمو آنها را تقدیم میکنم به ساکنان وادی دل. تقدیم به همه کسانی که از زندگی جز کوله باری آرزو چیزی ره توشه سفر ندارند تقدیم به همه کسانی که در بیغوله زندگی اسیر بازیچه های سرنوشتند. تقدیم به همه کسانی که قلبهایشان در گذر از جاده های ناهموار زندگی ناخواسته شکسته است. تقدیم به کسانی که از زندگی جز رنج چیزی ندیده اند، اما دلهایی پاک و ضمیری بی آلایش دارند. تقدیم به کسانی که پرواز را می فهمند ولی دنیای بی رحم بال پروازشان را شکسته و قدرت پرواز و فریاد را ...
27 اسفند 1390

6 روز ............ تا تولد

امشب من و شوهری برای شام  بیرون رفتیم هوا خیلی خوب بود شام هم خیلی چسبید. این روزا دیگه روزهای پایانی گردش 2 نفرمونه به همین خاطر سعی میکنیم تا قبل از تولد بیشتر با هم باشیم.   همه چی خوبه فقط گاهی دل درد دارم و یه مقدار بی خوابی. امروز صبح از 4 دیگه بیدار بودم و هر کاری میکردم خواب نمیرفتم تا شوهری از سر کار اومد من حسابی کلافه و بی حوصله شده بودم امروز خیلی طولانی تر از روزهای پیش برام گذشت. امشب یه مقدار وسایل اضافی خورده ریزه برای دخملی خرید کردم با اینکه وسایلش رو کامل خریدم ولی با حال هر وقت گذرم به بیرون میخوره بازم خرید میکنم انگار وسواس گرفتم همه ش این نگرانی رو دارم چیزی کم و کسر نباشه. ساک بیمارستانم رو...
25 اسفند 1390