آتریناآترینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

آترینا مسافر کوچولوی بهار

7روز ............ تا تولد

دختر گلم مامان این روزا خیلی احساس خستگی و کسالت میکنه احساس میکنم انرژی برای کوچکترین کار  تو خوونه رو هم ندارم همه میگن هفته های آخر کسالت و بی حالی طبیعیه. دخملم امروز صبح تو خواب کلی باهات زندگی کردم بهت غذا دادم و لباسات رو عوض کردم و کلی هم با هم بازی کردیم البته عزیزم تو خواب مامانی یه نوزاد نبودی یه کودک 2ساله بودی تو خواب یه مقدار باهات احساس غریبگی میکردم آخه شبیه من و بابات نبودی همه ش چهره ت رو برانداز میکردم و با خودم میگفتم این کودک واقعأ دختر منه. خلاصه تو خواب با خودم درگیر بودم و از حق نگذریم خیلی بهم خوش گذشت.   هوا چند روزه بدجوری خراب شده طوفان باد و گرد و خاک شده مدام دعا میکنم تا روز تولدت خدا کن...
24 اسفند 1390

8روز ........... تا تولد

اول از هر چیز 4شنبه سوری رو به دختر گلم تبریک میگم. به خاطر این که خدای نکرده اتفاق بدی برای هر2مون نیافته و این که میدونم با صدای ترقه و انفجار اذیت میشی تصمیم گرفتیم امسال خونه نشین  بشیم ایشالا سال دیگه 3 تایی با هم بیرون میریم و تلافی امسال رو هم درمیاریم. دیشب شوشو که از سر کار اومد برخلاف روزای قبل خیلی سرحال بود و کلی ما رو تحویل گرفت برای شام هم به رستوران دعوتمون کرد خوب بود خوش گدشت بالاخره بعد از مدتها یه تفریح کوچولو داشتیم امروز هم  زودتر از همیشه از سرکار اومد و فرصت این رو پیدا کردیم که زمان بیشتری رو با هم باشیم. امشب هم به مبارکی 4 شنبه سوری و خونه نشین بودنمون با هم کباب بره درست کردیم و کلیاتی بهمون&n...
24 اسفند 1390

فقط 9روز ........... تا تولد

مثل همیشه مامان تو خوونه تنهاست و از بیکاری مگس میپرونه و بادمجون واکس میزنه. و بابا هم طبق  معمول تا دیر وقت سرکاره و بعدش هم خسته و کوفته از سر و کله زدن با ارباب رجوع های بانک به خوونه میاد و به قول خودش فقط میخواد یه مقدار تنها باشه تا تو سکوت دوباره خودش رو بازیابی کنه. ولی مامانی بابا رو درک میکنه چون 4 سال باهاش همکار بوده و دغدغه ها و مشکلات کاریش رو به خوبی میشناسه. به همین خاطر تحمل میکنم و بهش سخت نمی گبرم. البته بابایی خیلی از من صبورتره من تو اون 4 سال  خیلی بدتر بودم و اگه بابایی با 1 ساعت تنها بودن میتونه خودش رو بازیابی کنه مامانی با 4 ساعت  خوابیدن هم به زور میتونست انرژی از دست رفته ش رو به دست بی...
22 اسفند 1390

شمارش معکوس ........ 10 روز تا تولد

شمارش معکوس تولد دخملکی و روزهای پایانی بارداری آغاز شده. دیروز مطب بودم دکترم تاریخ زایمان رو برای 2 فروردین یعنی چهارشنبه هفته ی آینده تعیین کرد وبهم گفت سوسن بانو خودت رو آماده کن که تا 10 روز دیگه رسمآ مادر میشی و آترینا پرنسس کوچولوی آشیانه تون میشه.   از احساسم بگم خیلی خوشحالم و هیجان زده از این بابت که تا چند روز دیگه میتونم چهره ی دخترمو  ببینمو در آغوشش بگیرمو لمسش کنم خوشحالم از اینکه خانواده ی 2 نفریمون گسترش پیدا میکنه و تبدیل به یه خانواده ی 3 نفری میشه و من و شوهری هم یه وجه مشترک مهم در زندگی مشترکمون پیدا میکنیم.   حرکات دخملکی این یه هفته ی آخر خیلی کمتر شده و بیشتر خودش رو یه گوشه از شکمم...
21 اسفند 1390

تقدیم به روح سبز مسافر بهار

من مینویسم برای دلتنگی هایم، برای تنهایی هایم و برای خاطراتم. این روزا خیلی احساس تنهایی میکنم مخصوصأ اینکه شوهری هم به خاطر مشغله ی کاری زیاد پایان  سال نمیتونه زمان زیادی کنارم باشه. من هم برای سرگرمی و اینکه گدشت زمان رو کمتر حس کنم خودم رو با تدارکات عید و خرید سرگرم میکنم و اینکه سعی میکنم کارای ناتمومم رو تا قبل از تولد دخملک انجام بدم. دخملک این روزا خیلی ورجه وورجه میکنه بعضی وقتا همین طور پشت سر هم لگد میزنه و اصلأ هم کوتاه نمیاد و ول کن قضیه نمیشه. مطمئنم بعد از زایمان دلم برای این شیطنت ها و لگد زدن ها خیلی  تنگ میشه دیگه عادت کردم حضور شیرین دخملم رو به این شکل احساس کنم. از شیطنت هاش بیشتر موقعی خوشم می...
18 اسفند 1390

کابوس های شبانه

این شبهای اخیر کابوس های عجیبی میبینم هر چند میدونم دلیلش ترس ها و نگرانی هایه که باهاشون در طول روز درگیرم. با این حال بعضی وقتا این کابوس ها منو نگران میکنه و میترسونه. دیشب خواب دیدم دخملک به دنیا اومده ولی اونقد ریز و کوچیکه که میترسم بغلش کنم و همه ش این نگرانی رو داشتم که نکنه تو دستم لیز بخوره و آسیب ببینه. تو خواب خیلی مضطرب و نگران و غمگین بودم طوری که شوهری داشت باهام دعوا میکرد که حالت های من عادی نیستن و باید بچه به حال خودش بذارم داشت بهم میگفت که من وسواس دارم که از خواب پریدم. هر شب یه مدل کابوس میبنم یه شب هم خواب دیدم خیلی خیلی شیطونه و اذیت میکنه طوری که حتی نمیتونستم یه لحظه ازش غفلت کنم و همه ش تو این اضطراب...
15 اسفند 1390

سرگرم شدن با شیطنت های دخملک

مامانی یواش تر...... چه خبرته نکنه شکم مامان رو با کیسه بوکس اشتباه گرفتی عزیزم که اینطوری به باد مشت و لگد گرفتیش. مامان فدای مشت و لگدهای کوچولوت بشه عزیزم. دلم برای دیدنت و لمس کردنت یه ذره شده، نمیدونم چرا اینقد روزا کش دار و طولانی شدن هر روز رو 10 مرتبه می شمورم هر چی می شمورم که تمومی  نداره فرشته کوچولو. مامان تو بارداری به معنای واقعی درک کرده که انتظار چقدر سخت و طاقت فرساست ولی هروز برای اینکه تحمل این انتظار برام فابل تحمل تر بشه چشامو میبندمو کنارم خودم تو بیمارستان یا وقتی میاریمت خونه تصور میکنم خلاصه حسابی کله قند تو دلم آب میشه. خیلی دوست دارم بدونم که وقتی به دنیا میای  اولین عکس العمل های من و بابات...
14 اسفند 1390

به نام آنکه حی توانا و آفریننده مطلق است

همسفر سلام دیر نیست روزی که همه به قول سهراب ترا به من  تبریک میگویند و من عاشقانه صورت ماهت را غرق بوسه میکنم و میگویم دخترم لمس بودنت مبارک. در حال حاضر تو هفته سی و شش بارداری هستم و گیج و سردرگم از انتخاب بین و زایمان طبیعی و سزارین هستم البته ناگفته نماند خودم خیلی دلم میخواد طبیعی زایمان کنم ولی خب خیلی میترسم. شوهری که خیلی اصرار داره طبیعی زایمان کنم تازه کلی بهم وعده وعید میده اگه این کارو بکنم چه  کارایی که برام انجام نمیده. منم نقش کودکی رو براش بازی میکنم که با دادن وعده شکلات گول خورده و رضایت داده ، فرداش که ترس دوباره به وجودم غلبه میکنه با هزار بهانه و دلیل به سزارین اصرار میکنم خدایی جدا از عوارضش خ...
12 اسفند 1390

به نام معبود بهار و عشق و دلبستگی

دخملم مامانی رو ببخش که به خاطر مشغله ی کاری زیاد دیر به دیر پستشو می نویسه. اما قول میدم از این به بعد زود به زود خاطراتمون رو ثبت کنم. دخترم: روزی، پاک متولد می شویم و مسافتی را با نام زندگی طی می کنیم و روزی دیگر بدرود خواهیم گفت و جز یک واژه، چیز دیگری از ما نخواهد ماند، "خاطره" و چه زیبا سروده است مهدی اخوان ثالث: " در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد عشقها می میرند رنگها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست نخورده بجا می مانند". هفته پیش مطب رفتم.... سونو دادم هفته سی و چهارم بودم و همه چی هم خدا رو شکر خوب بود دخملک 2 کیلو و 800 گرم وزن داشت اضافه وزن خود...
6 اسفند 1390

با یاد نام او که به فرشته کوچولوی ما زندگی بخشید، آغاز خواهم کرد

به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم آشیان کردی و بر تار و پود تنم حروف عشق را ترنم فرمودی. چه بگویم و چه بنویسم که کلمات گنجایش بیان عشقمان به تو را ندارد و من به سوی هر کلمه ای که می روم از دستانم می گریزد. ولی با این همه، همین کلمات شکسته بسته را کنار هم می گدارم و امیدوارم بتوانم ذره ای از بسیارت و اندکی از سرشارت را سپاسگذار باشم. 90/10/3 سونو دادم دخملم 26 هفته و 2 روزش بود و 1 کیلو هم وزن داشت. 90/11/9 مجددأ سونو دادم دخملم 30 هفته و 5 روزش بود و 2 کیلو هم وزن داشت. دکترم از روند وزن گیری فرشته کوچولوم خیلی راضی بود و تاریخ زایمانم رو از 15 فروردین به 10 فروردین انتقال داد. در حال حاضر  دخم...
24 بهمن 1390